سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
تنها
درباره وبلاگ


خوش رو.مورد اطمینان خوش قول از دروغ متنفرم
آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 16
  • کل بازدیدها: 37285



یکشنبه 92 مهر 14 :: 1:1 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

از رفتنت برای هر کسی گفتم

حــــق
را به من دادند ؛

اما این ها نمی دانند . . .

که من ، حق را نمی خواهم !

حق که برای من ، تـــــو نمی شود




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

 

دلتنـگی یَعنی
 
دَم به دقیقـه گوشیت ُ چِـک کُنی

ولی وانـِمود کُنی داری ساعت ُ میبینـی
 




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:59 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

اولین زنی که با سیگار عکس گرفت! + تصویر ...

دود سیگارم را هزاران بار به تو ترجیح میدهم...

کمرنگ است ولی دورنگ نیست...!!



موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:57 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:54 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

مرد مسن? به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حال? که مسافران در صندل? ها? خود نشسته بودند،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و ه?جان شد.دستش را از پنجره ب?رون برد و در حال? که هوا? در حال حرکت را با لذت لمس م? کرد،فر?اد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت م? کنند. مرد مسن با لبخند? ه?جان پسرش را تحس?ن کرد. کنار مرد جوان زوج جوان? نشسته بودند که حرف ها? پدر و پسر را م? شن?دند و از پسر جوان که مانند ?ک کودک5ساله رفتار م? کرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با ه?جان فر?اد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،ح?وانات و ابرها با قطار حرکت م? کنند. زوج جوان پسر را با دلسوز? نگاه م? کردند.باران شروع شد. چند قطره باران رو? دست پسر جوان چک?د و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فر?اد زد:پدر نگاه کن.باران م? بارد.آب رو? دست من چک?د. زوج جوان د?گر طاقت ن?اوردند و از مرد مسن پرس?دند:چرا شما برا? مداوا? پسرتان به پزشک مراجعه نم? کن?د؟ مرد مسن گفت:ما هم?ن ا?ن از ب?مارستان بر م? گرد?م.امروز پسرم برا? اول?ن بار در زندگ? م? تواند بب?ند...




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:53 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم

ما که را گول زدیم ؟




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:51 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

وقتی دل سپردگی ام را
با نیش خندی مهمان کردی
با خود گفتم:
"خواهم ماند,خواهم زیست به احترام دلم...!!




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:49 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:48 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

کهکشان ها... کو زمینم....زمین کو وطنم....وطن کو خانه ام...خانه کو مادرم... مادر کو

کبوترانم....معنای این همه سکوت چیست...من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای

زمان...کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم.....کاش

 

همیشه؛


سکوتم به معنای پیروزی تو نیست


گاهی سکوت میکنم که بفهمی،

چه بی صدا باختی




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مهر 14 :: 12:45 صبح ::  نویسنده : علی پیوسته

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!




موضوع مطلب :
1   2   >